نوشته شده توسط: مسعود عبدی
فاطمه هاشمی رفسنجانی، دختر بزرگ آیتالله هاشمی
رفسنجانی و همسر «دکتر سعید»، فرزند دوم آیتالله لاهوتی است. فاطی خانم
خاطرات خود را به صورت روزانه ثبت میکند و بدین ترتیب روایت او از
سالهای حضور در کنار آیتالله لاهوتی، جزییات جالبی را به همراه دارد. او
آنچنان که میگوید در سالهای پس از انقلاب عضو حزب جمهوری بوده است و
وقتی از او میپرسیم که «واکنش آقای لاهوتی به عضویت شما در حزب چه بود،
در حالی که خود منتقد حزب بود؟» میگوید: «هیچ مشکلی در روابط ما وجود
نداشت اگرچه ایشان گاهی به شوخی میگفتند تو دیگر حزبی شدهای!»
شما در سال 57 با فرزند آقای لاهوتی ازدواج کردید، میخواستم از چگونگی آشناییتان با این خانواده برای ما بگویید.
من
دورادور اسم آقای لاهوتی را به عنوان یک فرد مبارز از پدر و مادرم
میشنیدم. بعد از سال 54 که پدر در زندان اوین بودند و آقای لاهوتی هم
زندان بودند، جمعهها که ما برای ملاقات پدر به زندان اوین میرفتیم در
آنجا خانواده آقای لاهوتی را هم همچون خانواده آقای طالقانی و مهدوی کنی
و... میدیدیم. خلاصه گاهی هم این دو برادر یعنی سعید و حمید را در آن
ملاقاتها میدیدیم. تا اینکه پدرم از زندان آزاد شدند و گفتند که
میخواهیم برای گردش سفری به شمال برویم.
پدر ما البته موقعی که
زندان نبودند، دائما ما را به سفر میبردند و مسافرت برای ما امری طبیعی
بود. عموی ما در قم زندگی میکرد و ما اکثر جمعهها به قم میرفتیم. سالی
چند بار شمال میرفتیم. سالی دو بار مشهد میرفتیم. خلاصه، مطابق معمول
پدر گفتند که به مسافرت میرویم و به شمال رفتیم. در آنجا پدر گفتند که به
خانه یکی از اقوام آقای لاهوتی میرویم. به این ترتیب به خانه برادر آقای
لاهوتی، آقا محمود در رودسر رفتیم و دو یا سه روز در آنجا بودیم. در این
چند روز با همدیگر به گردش و بازدید از مکانهای دیدنی منطقه میرفتیم.
وقتی که از سفر برگشتیم پدراز همه ما پرسیدند که سفر چطور بود؟ خوب بود؟
همه ما گفتیم که خوب بود. گفتند خانواده آقای لاهوتی چطور بودند؟ گفتیم که
خانواده بسیار گرم و خوبی بودند و مخصوصاً سعید پسر خونگرم و خوبی بود. یک
شب هم ما را به خانه آقای لاهوتی دعوت کردند. یادم هست که آن شب هم، سعید
ما را به خانه رساند. یادم هست که هیچ صحبتی در آن زمان از ازدواج نبود.
آذرماه
57 بود و حکومت نظامیدر تهران حاکم بود، یک شب ما به خانه عمویمان رفته
بودیم و میخواستیم شب آنجا بمانیم تا با دخترعموهایمان باشیم که پدر
تماس گرفتند و گفتند به خانه بیایید، کارتان دارم. ما فکر کردیم که پدر به
یک بهانهای میخواهد ما را به خانه بکشاند چون خیلی هم دوست نداشتند که
ما بیرون از خانه بخوابیم. ما نرفتیم و خودشان آمدند دنبال ما. که به خاطر
حکومت نظامیاز دست ما هم عصبانی بودند که چرا به حرفشان گوش ندادیم و
زودتر به خانه نیامدیم. به خانه آمدیم و یادم هست سر شام، گفتیم که چه کار
داشتید با ما؟ گفتند بعد از شام میگویم. بعد از شام، ایشان مرا صدا کردند
و گفتند که میخواهم درباره ازدواج با شما صحبت کنم.
واکنش شما چه بود؟
گفتم که من اصلا نمیخواهم ازدواج کنم، هنوز زود است و میخواهم درس بخوانم.
چند سالتان بود؟
18 سال. سال آخر دبیرستان بودم.
پاسخ آقایهاشمیچه بود؟
گفتند
که تو درسات را بخوان. آنها هم میگویند که تو حتماً باید درسات را
بخوانی. گفتند که آقای لاهوتی برای سعید از تو خواستگاری کرده و برای حمید
هم از فائزه خواستگاری کرده است. گفتند که نظرت چیست؟ گفتم شما میدانید
که من نمیخواهم به این زودی ازدواج کنم و دوست دارم هم درسم را بخوانم و
هم کار اجتماعیام را بکنم. ایشان گفتند که هیچ مانعی نیست. گفتم که حالا
نظر شما چیست؟ گفتند که من سعید را میشناسم و تو همیشه میگفتی که یک
معلم قرآن خوب میخواهی، سعید اشراف خوبی روی قرآن دارد و مدتی هم شاگرد
من در مسجد هدایت بوده است و من و مامانت با شناختی که از او و خانوادهاش
داریم، موافق هستیم و حالا نظر شما را میخواهیم بدانیم.
و شما هم پاسخ مثبت دادید.
من
هم گفتم که هر چه شما نظر بدهید قبول دارم اما نمیخواهم به این زودی عقد
بکنم؛ باشد برای یک یا دو سال بعد. ایشان هم پذیرفتند. بعد به پدرم گفتم
که چه عجلهای بود که امشب به ما بگویید. پدر گفتند که آقای لاهوتی
میخواست به فرانسه برود و گفته بود که این جواب را از شما بگیرم تا با
خیال راحت به فرانسه برود. بعد از انقلاب و بازگشت آقای لاهوتی از فرانسه،
پدر دو سه بار به من گفتند که آقای لاهوتی میخواهند بیایند و عقد کنند.
من گفتم که شما به من قول دادید که هر موقع دلت میخواهد عقد کن. پدر هم
گفتند که من هیچ اجباری ندارم و آقای لاهوتی است که برای این قضیه فشار
میآورد. یک بار هم یادم هست که من پیش پدر بودم و آقای لاهوتی تلفنی با
پدر صحبت میکردند و پدر گفتند که من نمیتوانم بیشتر از این به بچهها
فشار بیاورم اگر میخواهید خودتان بیایید و با بچهها صحبت کنید.یادم هست
که شب سالگرد مصدق بود که آقای لاهوتی به خانه ما آمدند، قرار بود که
فردای آن روز ما و دوستانمان برنامهای را برای مصدق در مدرسه پسرانه
خوارزمیتجریش برگزار کنیم.
در خانه آقایهاشمی، مشکلی با مصدق وجود نداشت؟
نه،
حتی یادم هست که به پدر گفتم که یک سخنران برای آن مراسم میخواهم و پدر
هم، سعید را معرفی کردند که او هم فردا آمد و در آن مراسم صحبت کرد. اما
خلاصه شب قبل آقای لاهوتی و پسرانشان به خانه ما آمدند. من در اتاقم بودم
که آمدند و مرا صدا کردند و گفتند که آقای لاهوتی میخواهند با شما صحبت
کنند. آقای لاهوتی گفتند که من امشب آمدهام اینجا تا شما را ببوسم و
بروم. یعنی برای عقد آمده بودند. من مخالفت کردم و گفتم که امسال کنکور
دارم و میخواهم درس بخوانم.
آقای لاهوتی خیلی مهربان و خیلی شوخ
بود و گفت که ما اصلا عروس بیسواد نمیخواهیم و اصلا به تو قول میدهم که
سعید به تو کمک کند در درسخواندن. من گفتم که حالا شما اول فائزه را عقد
کنید و من با اینکه خواهر بزرگتر هستم اصلا ناراحت نمیشوم، تا اینکه من
کنکورم را بدهم. ولی آقای لاهوتی قبول نکرد. وقتی ایشان اصرار کردند، من
برای درس خواندن قول گرفتم و بعد از شام، مراسم عقد برگزار شد. پدرم وکیل
ما شد و آقای لاهوتی هم وکیل پسرانشان شدند.
یعنی آقای لاهوتی آمده بود تا مراسم عقد را انجام بدهد و برود.
برنامه
و مراسمیکه نبود اما ایشان آمده بود تا ما را راضی کند. آقای لاهوتی و
پسراناش بودند و من و فائزه و برادرها و پدر و مادرم بودیم. خلاصه، آن شب
عقد انجام شد و من هم مطابق قولی که داده شد، درسام را خواندم.
بعد از عقد، رفتوآمد شما به خانه آقای لاهوتی زیاد بود؟
آقای
لاهوتی سال 60 فوت کردند و دوره آشنایی ما از نزدیک بسیار کوتاه بود. آقای
لاهوتی مردی بسیار مهربان بود. پدر من هم بسیار مهربان بودند اما آقای
لاهوتی بسیار هم احساساتی بودند و این احساسات را به راحتی هم بروز
میدادند در حالی که پدر ما شاید به راحتی احساسات خود را بروز نمیداد.
این باعث شده بود که ما اصلا جذب آقای لاهوتی بشویم. من از خاطرات زندان
آقای لاهوتی و شکنجههای ایشان میپرسیدم. چون از پدرم هم یک بار شنیده
بودم که در زندان آقای لاهوتی را به حدی شکنجه کرده بودند که قیافه ایشان
قابل شناختن نبود. من معمولاً هفتهای دو روز خانه آقای لاهوتی میرفتم.
گویا
شما در آن زمان جذب فعالیتهای سیاسی – اجتماعی هم شده بودید. آیا در همان
زمان به مشی سیاسی آقایهاشمیخودتان را نزدیکتر میدیدید یا مشی سیاسی
آقای لاهوتی؟
قبل از انقلاب که مشی سیاسی آقایهاشمیو لاهوتی
شبیه به هم بود. بالاخره در زندان با هم بودند و مبارزه میکردند. اما
همانطور که شما هم میگویید بعد از انقلاب یک اختلافنظرهایی پیدا کرده
بودند. من در این زمان به مشی پدرم نزدیکتر بودم.
یعنی در واقع به حزب جمهوری نزدیکتر بودید؟
بله، با حزب هم همکاری میکردم.
آیا این مساله باعث اختلاف آقای لاهوتی با شما نمیشد؟
نه،
من واقعا آقای لاهوتی را بسیار دوست داشتم و دوشنبهها و پنجشنبهها به
خانه آقای لاهوتی میرفتم و شبها هم همانجا میخوابیدم. من حتی زیاد به
حزب میرفتم و اگر یک وقت سعید وقت نمیکرد که به دنبال من بیاید، چون
دفتر حزب نزدیک خانه آقای لاهوتی بود، خودم به خانه آقای لاهوتی میرفتم.
آن تفاوت نظر آقای لاهوتی با بخشی از روحانیون که سابقه دوستی هم با یکدیگر داشتند، به چه نکاتی باز میگشت؟
آقای
لاهوتی پیرو صددرصد خط امام هم بود و رابطه خانواده آقای لاهوتی با
خانواده امام، بسیار هم بیشتر از رابطه خانواده ما با خانواده امام بود.
خانم احمدآقا با خانم آقای لاهوتی، احمدآقا هم با خود آقای لاهوتی، حسابی
رفتوآمد داشتند. ولی آقای لاهوتی برخی از حرکات و رفتارها را تحمل
نمیکردند. معمولا بعد از انقلاب، اتفاقاتی میافتد و آشوبهایی رخ میدهد
که طبیعی هم هست. آقای لاهوتی برخی رفتارهای تند را نمیپسندیدند. من خیلی
وقتها در جلسات و صحبتهای میان آقای لاهوتی و پدرم مینشستم و گوش
میدادم. پدر، حرفهای آقای لاهوتی را تأیید میکردند و رد نمیکردند اما
میگفتند که باید صبر کرد چون انقلابی صورت گرفته و به مرور همه چیز به
حالت طبیعی خودش میرسد.
مثلا چه حرفهایی را آقای لاهوتی در این دیدارها مطرح میکردند؟
مثلا
آقای لاهوتی میگفتند که الان افرادی بر سر کار آمدهاند که اصلا سابقه
مبارزاتی نداشتهاند. بابا هم میگفتند که درست است مثل من و شما مبارزه
نکردهاند اما بعد از انقلاب بالاخره ما به آدمهای کارشناس و تشکیلاتی که
میتوانند کار کنند و نظر بدهند هم احتیاج داریم. یادم هست که آقای لاهوتی
گاهی اوقات عصبانی هم میشد و صدایش بلند میشد که پدر ما میخندید و بحث
را آرام میکرد.
آیا آقای لاهوتی متمایل به نیروهای چپ و مجاهدین بودند؟
نه، چون من یادم هست که آقای لاهوتی در خیلی موارد به شدت به بچههای مجاهدین انتقاد میکردند.
بچههای
مجاهدین قبل از انقلاب گویا حتی بعد از تغییر ایدئولوژی هم به خانه آقای
لاهوتی رفتوآمد داشتهاند. آیا بعد از انقلاب هم این ارتباط وجود داشت؟
من
زیاد به خانه آقای لاهوتی میرفتم و یادم نمیآید که آن بچهها زیاد به
آنجا بیایند. شاید یکی دو بار این اتفاق افتاد. البته تماسهای تلفنی هم
داشتند که یادم هست در برخی از این تماسها آقای لاهوتی به شدت از آنها
انتقاد میکرد.
چه انتقادی؟
خیلی دقیق یادم نیست ولی به یاد دارم که میگفتند شما دارید تندروی میکنید و موضع بدی درباره انقلاب گرفتهاید.
احتمالا
یکی از اختلافات پدر شما و آقای لاهوتی هم به انتخابات ریاستجمهوری و
حمایت آقای لاهوتی از بنیصدر بر میگردد که پدر شما طرفدار آقای حبیبی
بودند.
این مساله باعث اختلاف میان آنها نمیشد و واقعا اختلاف جدی در کار نبود.
آیا
حساسیت برخی از روحانیون و دوستان سابق آقای لاهوتی نسبت به ایشان به دلیل
نزدیکتر شدن ایشان به بچههای چپ بود یا به دلیل نزدیک شدن ایشان به
نیروهای نهضت آزادی و دولت موقت؟
نه، هیچکدام. آقای لاهوتی
تفکر خاص خودش را داشت. نمیشود گفت که ایشان همراه مجاهدین بود یا همراه
نهضت آزادی حرکت میکرد یا با بنیصدر هماهنگ بود. آقای لاهوتی یک فردی
بود که هنوز بینش انقلابی خود را حفظ کرده بود. ایشان کاری نداشت که فلان
فرد در چه گروهی قرار دارد و افراد را خارج از گروههای سیاسی تعریف
میکرد و با آنها رابطه برقرار میکرد. مثلا یادم هست که اول انقلاب خیلی
از دوستان آقای لاهوتی مخالف شریعتی بودند ولی ایشان از شریعتی دفاع
میکرد و او را ایدئولوگ انقلاب میدانست.
این اختلافات مثلا میان آقای لاهوتی و اعضای حزب جمهوری، به مباحثه و مجادله میان آقای لاهوتی وهاشمیدر خانواده نمیکشید؟
نه،
پدر احترام خاصی برای آقای لاهوتی قائل بودند و آقای لاهوتی هم پدر را
خیلی دوست داشتند. البته مینشستند و با هم بحث میکردند و آقای لاهوتی
شاید عصبانی هم میشدند چون احساسی بودند و خیلی زود متاثر میشدند. ولی
این صحبتها هیچ وقت باعث اختلاف و دوری نمیشد.
شما که در
آن زمان جوان بودید و جوانها هم آرمانگراتر هستند، چطور جذب حزب جمهوری
شدید و نه جذب مرام سیاسی و شور انقلابی آقای لاهوتی؟
ما از
بچگی زندگی سیاسی داشتیم و با خانوادههای سیاسی در رفتوآمد بودیم. من در
مدرسه رفاه دوران راهنمایی را میخواندم. بسیاری از معلمهای مجاهدین
بودند. زن علی میهندوست، محبوبه متحدین، سرور آلادپوش، معلمهای ما
بودند. خانم بازرگان که همسر حنیفنژاد بود، مدیر مدرسه ما بود. برای من
محبوبه متحدین و سرور آلادپوش الگو بودند. سادهزیستی و شور انقلابی آنها
برای من الگو بود. من در مراسمهای آنها شرکت میکردم و رابطهای تنگاتنگ
با آنها داشتم. یادم هست که اگر یکی از آنها شهید میشد، به همراه مادرم
در مراسم آنها شرکت میکردیم.
پدر من که به زندان رفت، از ماجرای
اختلاف در مجاهدین و تغییر ایدئولوژی در بخشی از آنها و تشکیل گروههایی
مثل فرقان باخبر شده بود. همیشه به ما سفارش میکرد که بچهها وارد
گروهها نشوید و من وقتی که از زندان بیرون آمدم، توضیحات کامل را برای
شما میدهم. یادم هست که پدرم در زندان بود و من عکسهای بچههای مجاهدین
مثل حنیفنژاد و میهندوست را گرفته بودم و در اتاقم به دیوار زده بودم.
اما پدر که آزاد شد و به خانه آمد، به من گفت که این عکسها را جمع کن. من
هم به هر حال به مرور به این مساله رسیدم که آنها در خیلی زمینهها تندروی
و اشتباه میکنند و بعد از انقلاب هم این دیدگاه را داشتم که آنها به جای
همراهی با انقلاب، مبارزه با انقلاب میکنند. این مساله مرا جذب حزب
جمهوری و رفتار سیاسی پدرم کرد.
آیا احساس میکردید که آقای لاهوتی به بچههای مجاهدین نزدیک هستند؟
ایشان
ارتباط داشت اما نزدیکی نداشت. گفتم که ایشان حتی پای تلفن، سر بچههای
مجاهدین، داد میزد. آقای لاهوتی در میانه بود. نه این طرف را قبول داشت و
نه آن طرف را.
به شما نصیحت نمیکرد که عضو حزب جمهوری نشوید؟
یک
بار به شوخی و خنده به من گفت که تو حزبی شدهای. من در حزب کارهای بابا
را انجام میدادم. برای تفسیر قرآن ایشان در واحد ایدئولوژی، فیشبرداری
میکردم و عضو شاخه دانشآموزی حزب بودم. آقای لاهوتی به شوخی میگفتند که
حداقل بعد از حزب به خانه ما بیا.
آیا وحید لاهوتی، پسر آقای لاهوتی، تمایل خاصی به مجاهدین داشتند؟
ایشان
تمایل خاص به مجاهدین نداشتند و عضو مجاهدین نبودند. البته وحید در زندان
قبل از انقلاب با مسعود رجوی رابطه برقرار کرده بود. سعید، همسر من
میگوید که در آن زمان خبر ترور یکی از مقامات را به وحید میدهد و وحید
هم در زندان خبر را پخش میکند. وحید را شکنجه میکنند تا بگوید که خبر را
از کجا فهمیده است و او هم نمیخواسته سعید را لو بدهد و مانده بوده که چه
کند. در همان موقعیت، رجوی به او میگوید که بگو خبر را در بخش تسلیت
روزنامهها خواندهام. از اینجا رابطه او با رجوی برقرار میشود. وگرنه او
زیر 17 سال بود که بازداشت شد و در گروهبندیها نبود. من یادم هست که بعد
از انقلاب، وحید همانقدر که تلفنی با رجوی صحبت میکرد و دوست بود، با
آقای لاجوردی هم تماس داشت و دوست بود. با کچویی هم دوست بود. البته نسبت
به برخی هم به شدت منتقد بود و میگفت که اینها یک روز هم مبارزه نکردند و
حالا آمدهاند و پست گرفتهاند.
پس علت بازداشت وحید بعد از انقلاب در آبان 1360 چه بود، اگر عضو مجاهدین نبود؟
ما
هم نفهمیدیم. یک روز با ما تماس گرفتند و گفتند که وحید در زندان است. پدر
من هم تماس گرفت با آقای لاجوردی و پرسید که چرا وحید در زندان است؟ ایشان
هم گفتند که یک سری سؤال و جواب است که انجام میدهیم و تمام میشود. دو
روز بعد به ما خبر دادند که پای وحید شکسته و در زندان است. پدرم دوباره
تماس گرفت که چرا پای او شکسته، قرار بود که آزاد بشود؟ آقای لاجوردی هم
گفتند که میخواستند ما را بر سر قراری ببرد در ساختمان پلاسکو خیابان
جمهوری، اما یک دفعه فرار کرده و خودش را از طبقهای پایین انداخته که
باعث شده پایش بشکند.
در این فاصله البته آقای لاهوتی هم فوت کرد
تا اینکه یک روز دکتر عالی به خانه ما آمدند و گفتند وحید هم فوت کرده
است. ما بلافاصله با بهشت زهرا تماس گرفتیم و متوجه شدیم، ده روز است که
وحید را دفن کردهاند.
یعنی وحید قبل از فوت آقای لاهوتی، فوت کرده بود؟
به
نظرم اینطور است. بعضیها میگویند که شاید جنازه وحید را به آقای لاهوتی
در زندان نشان دادهاند و باعث به هم خوردن حال ایشان شده باشد.
آیا بعدها متوجه نشدید که علت فوت وحید دقیقا چه بوده است؟
به ما گفتند که وحید در بیمارستان، خودش را از تخت مجدداً به پایین انداخته و فوت کرده است.
علت بازداشت آقای لاهوتی، به فاصله دو روز از بازداشت وحید چه بود؟
ما
واقعا نفهمیدیم که علت این مساله چه بود. یادم هست که روز چهارشنبه بود و
من به حزب رفته بودم. معمولا وقتی که من به حزب میرفتم، شب سعید دنبال من
میآمد. ساعت حدود چهار بود که سعید با من تماس گرفت و گفت که من
نمیتوانم بیایم دنبال تو و خودت به خانه برو. گفتم چرا؟ گفت بچههای اوین
با حکم آقای لاجوردی به خانه ما آمدهاند و اجازه خروج هم به من نمیدهند
و من و بابا در خانهایم. من بلافاصله با پدر تماس گرفتم. پدر رئیس مجلس
بودند در آن زمان. بابا ناراحت شدند و گفتند که اصلا برای چه به خانه آقای
لاهوتی رفتهاند؟ گفتم نمیدانم و فقط سعید گفته که اینها میگویند ما حکم
آقای لاهوتی را هم داریم که اگر نخواهد با ما بیاید او را میکشیم.
بابا
گفت که من همین الان با آقای لاجوردی تماس میگیرم و میگویم که از خانه
آقای لاهوتی خارج شوند. با سعید تماس گرفتم و گفتم که بابا این کار را
دارد میکند و بعد که مأمورها رفتند تو بیا دنبال من. یک ساعت بعد مجدداً
با سعید تماس گرفتم و او گفت که اینها هنوز در خانه هستند و نرفتهاند.
من
دوباره با بابا تماس گرفتم و گفتم که آنها از خانه خارج نشدهاند. بابا
ناراحت شد و گفت که آقای لاجوردی به من قول دادهاند که آنها همین الان از
خانه خارج شوند. دوباره سعید با من تماس گرفت که آقای لاهوتی را دارند
میبرند و من هم با ایشان میروم. گفتم که حداقل تو با آنها نرو تا بمانی
و پیگیر کار باشی. من بلافاصله به خانه آمدم و به احمد آقای خمینی اطلاع
دادم که آقای لاهوتی را گرفتهاند و به اوین بردهاند و شما هم به امام
بگویید. احمدآقا هم به امام گفته بودند و امام هم گفته بود که سریعاً آقای
موسوی تبریزی را پیدا کنید تا من بگویم که اصلاً پای آقای لاهوتی به زندان
نرسد و ایشان را برگردانند. گویا آقای موسوی تبریزی را پیدا نکرده بودند و
مطابق آنچه که سیداحمدآقا به ما گفتند: اما یک پیک موتورسوار را به اوین
فرستادند تا بگویند که آقای لاهوتی را بفرستند بیرون.
اما پیک که
رسیده بود، گویا گفته بودند که ایشان فوت کردهاند. ساعت 9 شب بود که سعید
به من زنگ زد و گفت که به ما گفتهاند آقای لاهوتی حالشان به هم خورده و
ایشان را به بیمارستان بردهاند که وقتی به بیمارستان رفتم متوجه شدم
ایشان فوت کردهاند. گزارش پزشکی قانونی البته بعداً مؤید آن بود که سم
استریکنیک در معده ایشان وجود دارد و علت فوت، همین مسمومیت شناخته شد.
بعضیها هم البته میگفتند که شاید آقای لاهوتی در زندان خودکشی کرده است
که ما میگفتیم اگر ایشان اهل خودکشی بودند در زندان زمان شاه خودکشی
میکردند.
آیا آقایهاشمیگزارش پزشک قانونی درباره علت فوت آقای لاهوتی و مسمومیت ایشان را پیگیری نکردند؟
بابا هم خیلی پیگیری کردند ولی بعد به ما گفتند که شما به خاطر انقلاب، سکوت کنید.
گویا برای مراسم تشییع جنازه آقای لاهوتی هم مشکلاتی داشتید. اینطور نیست؟
بله،
یادم هست که اعلام شد روز پنجشنبه ساعت 3 بعدازظهر از مسجد ارگ تهران
جنازه ایشان تشییع میشود. به گمانم ساعت یکونیم بود که ما مقابل مسجد در
ماشین نشسته بودیم. یک دفعه یک نفر در ماشین را باز کرد و سعید را از داخل
ماشین بیرون کشید که سوار ماشین خودش بکند اما راننده ما خیلی سریع پرید و
سعید را گرفت و سوار ماشین خودمان کرد و ما به مجلس پیش پدرم رفتیم. بابا
گفت که چرا شما اینجا هستید؟ گفتیم که جنازه آقای لاهوتی را قبل از ساعت 3
بردند.
آقایهاشمیدر خاطرات خود هم آوردهاند که از این مساله ناراحت شدند و سریع با آقای لاجوردی تماس گرفتند.
بله،
بابا خیلی عصبانی شدند و گفتند که شما چرا اینجا هستید. گفتیم که کجا
برویم؟ سریع ماشین اسکورت خودشان را به ما دادند و گفتند سریع به بهشت
زهرا بروید. مگر میشود شما در هنگام دفن ایشان نباشید. ما که رسیدیم
ایشان را داخل خاک گذاشته بودند.
آقایهاشمیدرباره این ماجراها با امام صحبت کردند؟
بله،
سیداحمدآقا هم چند بار آمدند و با پدر صحبت کردند. ولی پدر همانطور که
گفتم از ما خواستند که قضیه را به خاطر انقلاب پیگیری نکنیم و سکوت کنیم.
آیا این مساله باعث نشد که پسرهای آقای لاهوتی از شما و خانوادهتان دلگیر شوند؟
بابا
با خود آنها هم صحبت کردند. ولی آنها هم آدمهای باهوشی بودند و موقعیت را
فهمیدند. میدیدند که همه چیز دست پدر ما نیست. پدر ما هم احساس خودشان را
در مجلس نشان دادند و حتی موقع صحبت کردن متأثر شدند و گریه کردند که
خیلیها هم به ایشان اعتراض کردند که چرا گریه کردید.
واکنش سیداحمدآقا که دوستی خاصی با آقای لاهوتی داشت نسبت به این وضع چگونه بود؟
سیداحمدآقا هم دائماً با پدر در تماس بودند ولی کاری نمیشد کرد.
آیا آقایهاشمیبا آقای لاجوردی هم گفتوگو و دیداری در این باره کردند؟
بله، چند جلسه صحبت کردند ولی ما نمیدانیم که چه جوابی گرفتند.
آیا مراسم سوم و هفتم و چهلم آقای لاهوتی برگزار شد؟
نه، مراسمینگرفتند. حتی احمدآقا آمدند و گفتند که ما میخواهیم در مسجد مطهری مجلسی بگیریم که پسرهای آقای لاهوتی قبول نکردند.
میخواستند مخالفت خودشان را نشان بدهند؟
بله. میگفتند که مراسم گرفتن دیگر بیمعنی است.
چگونگی فوت آقای لاهوتی برای شما که عضو حزب جمهوری بودید و آقای لاهوتی هم منتقد برخی برخوردهای حذفی بودند، باعث یک تجدیدنظر نشد؟
نه،
من اشتباه یک فرد را به حساب یک جریان یا یک حزب نمیگذاشتم. علاوه بر
این، در حزب جمهوری هم دو گرایش وجود داشت و یک عده در آنجا طرفدار آقای
لاهوتی بودند. یادم هست که برخیها در حزب به شدت نسبت به چگونگی فوت آقای
لاهوتی انتقاد کردند.
¤ منبع: شهروند امروز
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
همیشه در توبه باز هست،این یک یادآوری بود به خودم هست.
در
زمانهای قدیم، مردی به نام نصوح زندگی می کرد که از طریق دلاکی کردن حمام
زنانه امرار معاش می کرد. هیات ظاهریِ او مانند زنان بود و از ااینرو مرد
بودن خود را از دیگران مخفی می داشت. او به گونه ای ماهرانه ، سالها در
حمام های زنانه دلاکی می کرد و کسی پی به این راز نبرده بود که او یک مرد
است . زیرا هم صدایش زنانه بود و هم صورتش ، ولی شهوت مردانه اش کامل و
فعال بود .
نصوح
چادر بر سر می کرد و پوشینه و مقنعه می گذاشت . در حالی که مردی بود حشری
و در عنفوان جوانی . آن جوانِ هوس پیشه از این راه دختران اعیان را خوب می
مالید و می شست. او در طول زمان بارها از این کار توبه کرد و از آن منصرف
شد، اما نفسِ اماره حق ستیز او توبه اش را می شکست .
تا
اینکه روزی آن بدکار( نصوح ) به حضور یکی از عارفان رفت و بدو گفت: مرا
نیز ضمن دعایت یاد کن و در حق من دعایی کن باشد که از این عمل قبیح خلاص
شوم . آن عارف وارسته به راز کار او واقف شد و از طریق خواندن ضمیر او
مشکلش را دریافت، بی آنکه چیزی از او بشنود. ولی چون از صفت حلم الهی
برخوردار بود آن راز را فاش نکرد و قباحت آن کار را به رویش نیاورد و
لبخندی به او زد و به طریق دعا به نصوح گفت: ای بدطینت، خداوند از فعل
قبیحی که مرتکب می شوی توبه ات دهد. ( انسان کامل چون انانیتی ندارد سراپا نور الهی است، و قهرا هر چه گوید، گفته حق است.)
خلاصه
آنروز گذشت تا اینکه روزی نصوح در حمام مشغول پر کردنِ طشت بود که جواهر
دختر شاه گم شد و آن هم یکی از لنگه گوشواره های او بود که همه زنان را
مجبور به جستجوی جواهرش کرد . چون آنرا در روی زمین پیدا نکردند درِ حمام
را بستند تا در وهله اول جواهر گم شده را لابلای جامه های افراد حاضر در
حمام بجویند . با آنکه همه لباسها را گشتند ولی دزد جواهر نه پیدا شد و نه
رسوا . پس در این مرحله پا را از این هم فراتر گذاشتند و با جدیت تمام
دهان و گوش و هر شکافی را به دقت گشتند ولی باز هم پیدا نشد، تا اینکه یکی
از آن جمع فریاد زد که زنان حاضر در حمام باید به کلی برهنه شوند و فرقی
هم نمی کند، چه پیر و چه جوان همه باید برهنه شوند .
ندیمه
آن بزرگزاده یکی یکی زنان را وارسی کرد تاآن جواهر مرغوب و بی نظیر را
پیدا کند . نصوح با پیش آمدن این اوضاع از ترس به گوشه ای خلوت رفت، در
حالی که از ترس رنگ چهره اش زرد و لبش کبود شده بود . نصوح از ترس بر خود
می لرزید و سعی می کرد در گوشه ای خودش را پنهان کند. نصوح در آن خلوت رو
به حضرت حق کرد و گفت:
پروردگارا
بارها توبه کرده ام. اما توبه ها و پیمانهای خود را شکسته ام. پروردگارا
تا کنون کارهای زشتی کرده ام که شایسته من بود، در نتیجه چنین سیل سیاهی
به سراغم آمد. خداوندا ، فرصت اندک است و فقط یک لحظه بر من پادشاهی کن و
به فریادم برس. خداوندا اگر این بار ستاری بفرمایی و گناه مرا بپوشانی
ازین پس از هر کار ناروا توبه می کنم. نصوح پیوسته گریه کرد و اشک فراوانی
از چشمانش جاری شد و آنقدر خدا خدا گفت که در و دیوار با او همنوا شد .
نصوح
در حال (( یا رب یا رب گفتن)) بود که ناگهان از میان ماموران تفتیش صدایی
بلند شد . آن فریاد زننده می گفت: همه را گشتیم، اکنون ای نصوح جلو بیا .
نصوح با شنیدن این صدا عقل و هوش از او جدا شد و مانند جماد، بی جان
افتاد. و چون از هستی موهوم خود خالی شد و موجودیت او باقی نماند، خداوند،
بازِِ بلندپروازِ روحش را به حضور خود فرا خواند. وقتی نصوح بی هوش شد،
روحش به حق پیوست و در همان لحظه امواج رحمت حق به تلاطم در آمد. وقتی که
روح نصوح از ننگ جسم رها شد، شادمان نزدِ اصل خود رفت و وقتی که دریاهای
رحمت الهی بجوشد گرگ با بره همپیاله می شود و افراد مایوس نرم و خوش رفتار
می شوند .
پس
از ترسی که بر نصوح ایجاد شد و مایه هلاک جان شد، مژده دادند که آن جواهر
گمشده پیدا شد و سبب شدند که بیم و ترس از بین برود . و با این خبر سر و
صدای شادی کل حمام را پر کرد و آن موقع بود که نصوح که مدهوش بی خویش شده
بود به خود آمد و چشمش نوری بیش از صد روز دید . بر چشم دل نصوح، نور تجلی
الهی که برای دیگران طی روزها و شبهای فراوان در طاعات و عبادات ظهور می
کند در لحظه ای هویدا شد. همه از نصوح حلالیتی می طلبیدند و مدام دستش را
می بوسیدند زیرا که بیش از هر کسی به نصوح ظنین بودند و غیبت او را کرده
بودند .
نصوح
به زنان گفت: این فضل خداوند عادل بود که مرا نجات داد، والا من از آنچه
که درباره ام گفته اید بدترم. کسی جزء اندکی چه چیزی درباره من می داند؟
فقط من می دانم و خداوندِ ستارالعیوب که چه گناهان و تباهکاری هایی مرتکب
شده ام .
بعد
از آن واقعه هنگامی که بار دیگر فرستاده دختر شاه آمد و گفت: دختر پادشاه
ما، از روی لطف و مرحمت تو را مجددا فراخوانده است تا سرش را بشویی و او
را مشت و مال دهی . نصوح به آن فرستاده گفت: برو، برو که دست من از کار
افتاده است و اکنون نصوح تو بیمار شده است. باید بروی کس دیگری را برای
این کار پیدا کنی. من یکبار مُردمُ و زنده شدم. من طعم تلخ مرگ و نیستی را
چشیدم. من نزد خدا توبه ای راستین کرده ام و تا وقت مرگ، آن توبه را
نخواهم شکست. بعد از تحمل آن همه رنج و محنت چه کسی به جز الاغ به سوی امر
خطرناک می رود؟؟؟
(نظرات شما ما را دلگرم به حضور میدارد)
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
از امام صادق(ع) روایت کرده اند که فرمود: وقتی امام حسین(ع) متولد شد جمعی از ملائک همراه با جبرئیل برای عرض تبریک و تهنیت به رسول اکرم(ص) روانه گردیدند. در هنگام نزول از جزیره ای میگذشتند که در آن به ملکی که او را فطرس میخواندند و از حاملان عرش الهی بوده است برخوردند. او که در امری از خود کندی نشان داده بود با اراده الهی بی بال و پر در آن جزیره ساکن گردیده بود.
فطرس هفتصد سال در آن جزیره عبادت حق تعالی را میکرد تا آنکه امام متولد گردید و او وقتی دید جبرئیل با فوج کثیری از ملائک از آنجا عبور میکند از جبرئیل پرسید به کجا میروید؟ و جبرئیل گفت: پروردگار عالم نعمتی به محمد(ص) کرامت فرموده است و مرا مامور کرد تا او را مبارک گوییم. فطرس از جبرییل خواست که او را نیز با خود ببرند تا شاید آن حضرت برایش دعایی کنند و حق تعالی از تقصیر او در گذرد.
جبرئیل او را با خود برد و به خدمت رسول الله(ص) رسید*تهنیت و تبریک گفت و سپس شرح حال فطرس را به عرض حضرت رسانید. پیامبر فرمودند به فطرس بگو خود را به این مولود مبارک یعنی حسین علیه السلام بمالد تا به مکان خود باز گردد و او نیز چنین کرد*بالهایش در آمد و بالا رفت.
فطرس که شفا یافته حسین(ع) بود عهد کرد که سلام زائران به اباعبدالله(ع) را به ایشان برساند و به رسول الله(ص) عرضه داشت که یا رسول الله: «بر عهده ی من است که شفا دهی او را جبران کنم. هیچ زائری نیست که او را زیارت کند مگر آنکه سلامش را به آن حضرت رسانم.»
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
برای آن زیانبار و هرگونه تندروی برای آن فساد آفرین است.
نهج البلاغه
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم. خطاب آمد: به صحرا برو. آنجا مردی کشاورزی می کند. او از خوبان درگاه ماست. حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید. حضرت تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است که خداوند می فرماید از خوبان ماست. از جبرئیل پرسش کرد. جبرئیل عرض کرد: در همین لحظه خداوند او را امتحان میکند، عکس العمل او را مشاهده کن. بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد. نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم. حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیش از بینایی دوست می دارم. حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است. رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه. میخواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟ مرد گفت: خیر. حضرت فرمود: چرا؟ گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست می دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
بعد از کودتاى 28 مرداد 1332 رژیم پهلوى که توانسته بود با کمک آمریکاییها بر اریکه قدرت باز گردد درصدد برآمد تا پایه هاى حکومت خود را تثبیت کند، اما غافل از اینکه مقاومت مردم به طور کامل از بین نرفته و ایران در اولین فرصت خشم و انزجار خویش را نسبت به حکومت کودتا نشان خواهد داد.
نیکسون معاون رئیس جمهور امریکا در پائیز سال 1332 راهی ایران می شود. نیکسون به عنوان معاون آیزنهاور به ایران آمد و مانند یک مهمان عالیرتبه پذیرایی شد اما دانشجویان خواب خوش را از شاه و نیکسون گرفتند و فریادهای "مرده باد شاه" از هر سوی دانشگاه شنیده شد.
تظاهرات دانشجویان دانشگاه تهران به عنوان اعتراض به ورود "دنیس رایت" کاردار جدید سفارت انگلیس در ایران از روز 14 آذر 1332 آغاز شد. دانشجویان دانشکده هاى حقوق و علوم سیاسى، علوم، دندانپزشکى، فنى، پزشکى، داروسازى در دانشکده هاى خود تظاهرات پرشورى علیه رژیم کودتا برپا کردند. رژیم پهلوى که به خوبى از خشم ملت و خصوصا دانشجویان نسبت به خود و آمریکا از پیش آگاه بود با تمام قوا متوجه دانشگاه شد.
روز 15 آذر تظاهرات به خارج از دانشگاه کشیده شد و ماموران انتظامى، در زد و خورد با دانشجویان، شمارى را مجروح و گروهى را دستگیر و زندانى کردند. صبح روز 16 آذر 1332، گارد مسلح رژیم پهلوى براى اولین بار وارد صحن دانشگاه شد تا فریاد مخالفان را در گلو خفه کند.
در یکى از کلاسهاى درس دانشکده فنى، چند تن از دانشجویان در اعتراض به حضور ماموران گارد رژیم شاه در صحن دانشگاه آنها را به مسخره مى گیرند و همین بهانه کافى بود تا گارد وارد کلاس درس شود و با ایجاد جو رعب و وحشت محیط را براى بهره بردارى و گرفتن زهر چشم دانشجویان آماده سازند.
ماموران گارد شاهنشاهی با حمله به دانشجویان بى پناه سه تن از آنان به نامهای مصطفی بزرگ نیا، مهدی شریعت رضوی و احمد قندچی را به شهادت مى رسانند و به همین مناسبت 16 آذر روز دانشجو نامگذاری و هر ساله این روز گرامی داشته می شود.
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
در این ماه روزهای شریف و با اهمیتی واقع شده است ، خواندن نماز اول ماه ، که در اول همه ماه ها وارد شده است .
نکته دیگر اینکه ده روز اول این ماه از روز های خاص است و بسیار به عبادت در این روزها سفارش شده است و روزه گرفتن در نه روز اول ماه به نقل از شیخ عباس قمی ثواب تمام روزه عمر را دارد .
یکی دیگر از اعمال این دهه خواند دو رکعت نماز بین نماز مغرب و عشا است که در هر رکعت بعد از قرائت حمد و توحید آیه : وَوَاعَدْنَا مُوسَى ثَلاَثِینَ لَیْلَةً وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِیقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیْلَةً وَقَالَ مُوسَى لأَخِیهِ هَارُونَ اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی وَأَصْلِحْ وَلاَ تَتَّبِعْ سَبِیلَ الْمُفْسِدِینَ (اعراف /140) قرائت می شود .
التماس دعا
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
نوشته شده توسط: مسعود عبدی