نوشته شده توسط: مسعود عبدی
حسین وارث رنج آدم تا خاتم علیهم السلام
مردی از خانه فاطمه بیرون آمده است . مدینه را می نگرد و مسجد پیامبر را و مکه
ابراهیم را و کعبه ی به بند نمرود کشیده را و اسلام را و پیام محمد (ص) را و کاخ
سبز دمشق را و در بندکشیدگان را و ...
مردی از خانه فاطمه بیرون آمده است . بار سنگین همه این مسئولیت ها بر دوش او
سنگینی می کند .
او، وارث رنج بزرگ انسان است . تنها وارث آدم، تنها وارث ابراهیم و... تنها وارث
محمد ! و...
مردی تنها !
اما نه، دوشادوش او زنی نیز از خانه فاطمه بیرون آمده است، گام به گام او ، نیمی
از بار سنگین رسالت برادر را بر دوش خود گرفته است .
مردی از خانه فاطمه بیرون آمده است، تنها و بی کس ، با دست های خالی ، یک تنه به
روزگار وحشت و ظلمت و آهن یورش برده است . جز مرگ سلاحی ندارد اما او فرزند خانواده
ای است که "هنر خوب مردن" را در مکتب حیات خوب آموخته است .
در این جهان هیچکس نیست که همچون او بداند که :"چگونه باید مرد ؟"
آموزگار بزرگ "شهادت" اکنون برخواسته است تا به همه آنها که جهاد را تنها در
"توانستن"می فهمند و به همه آنها که پیروزی بر خصم را تنها در "غلبه"می دانند،
بیاموزد که :"شهادت" نه یک "باختن" که یک "انتخاب" است .
و حسین وارث آدم که به بنی آدم زیستن داد و وارث پیامبران بزرگ که به انسان،
"چگونه باید زیست" را آموخت .
اکنون آمده است تا در این روزگار به فرزندان آدم "چگونه باید مرد" را بیاموزد
.
برگرفته از: حسین، وارث آدم، دکتر علی شریعتی
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
زینب پیراهن کهنهام را بیاور!
شبحی شکسته از نهایت دشت بر میگردد. از سفری که ره آوردش بیبرادری است.
از ساحل تشنگی آمده و دستان دریا را در پای نخلهای نگران و ساحل تفتید علقمه
کاشته است.
توان واپس نگریستن نیست. همه هستی او بر خاک افتاده و همه هستی کودکان را جرعه
جرعه زمین حریص نوشیده است.
اینک بر میگردد. از روزنه خیام، دخترکی کنجکاو سرک میکشد. قامتی شکسته، در جزر
و مد افتادن و برخاستن، وسعت چشمهای بی رمقش را میپوشاند.
- پدر تنهاست، تنها برمیگردد. عمویمان عباس همراهش نیست.
در آستانه خیمه منظومه خیس چشمها بر مدار شکسته قامت حسین ایستاد. اشک طغیان
کرد و طوفان همه دشت را در هم پیچید. پرسش در پرسش، انتظار در انتظار حسین را
شکستهتر میکرد. هیچکس از عطش نمیپرسید. هیچ لبی را تمنای آبی نبود. عطش عباس،
تشنگی چشمها و گوشهای تفتیده در نوشیدن جرعهای کلام، حسین را محاصره کرده بود، و
او... چه پاسخی میتوانست بدهد.
سمت حرکتش را تغییر داد و عمود ایستادهترین خیمه- خیمهبرادر- را فرو افکند و
چه پاسخی رساتر از این. روبرگرداند تا هیچکس شکستگی دوبارهاش را نبیند. از خیمهها
شعله شعله عطش میجوشید. دخترکان تشنه کام و پسرکانی که هنوز لبخندههای نخستین
زندگی را تجربه میکردند میگریستند. جگر سوزترین گریه از آن شیرخوارهای بود که
هنوز حتی گفتن «آب» را نمیتوانست. نگاه بیرمق، دست و پا زدن و گریهای که کم کم
در گلوی خشکیده غروب میکرد تنها تکلم او بود.
پدر در غریبی دشت، در شقاوت خیزترین لحظهها، در برزخی میان آه آه کودکان و قاه
قاه دشمنان ایستاده بود. تمامی امید او، تکیه گاه صمیمی درد آلودترین ثانیهها و
پشتوانه یک کربلا تنهائیش رفته بود. خوب میدانست دیگر آب به زیارت لبها و خیمهها
نخواهد آمد.
آفتاب، آتش میبارید. حریق تشنگی حرم را میگداخت. سینه سپید کودکان در تلاشی
بیفرجام، خاک نمناکی میجست تا دم شراره عطش را فرو نشاند و باز گریه، ضجه، آب، آب
و در این میان گریه اصغر با چشمی بیاشک، بیخواب با حنجرهای بیتاب، بیآب و...
حسین تنها، شکسته، تشنهتر از تمامی کودکان، تشنهتر از ساعتی پیش در تمنای بیپاسخ
اکبر.
به خیمه بازگشت. دیدار مادری که در کنار گهواره تماشاگر بیقراری کودک است تحمل
ناپذیر بود. چه کسی جز زینب میتوانست خواهش حسین را پاسخ گوید.
- خواهرم، اصغر را بیاورید. شاید هنوز کورسوی عاطفهای در قلبی بدرخشد. شاید تار
احساسی را، نیلبک کوچک کربلا بلرزاند. شاید از سنگستان دلها، چشمهای بجوشد شاید
بپذیرند که این کودک را ببرند و سیراب سازند و بازگردانند. شاید...
و زینب اصغر را از مادر گرفت. همه چشمها چرخید. اصغر از این دست به آن دست،
نوازش لبهای ترک بسته را بر گونههای پریده رنگش حس کرد و سرانجام به حسین رسید.
گامهای پدر شتابی گرفت و حسی غریب در رگهای پدر دوید. ماه در آغوش آفتاب پرپر
میزد. حسین با شیر خوارهاش به میدان آمده است.
سپیدی گلویش از مشرق آغوش پدر، بهت سنگینی را بر میدان حاکم ساخته بود. همه چشم
شده بودند. سکوت، مجال فریاد به نفسها بخشیده بود. صدای گریه کودکانهای، ترجمان
تشنگی اصغر بود.
- آخر این کودک را چه گناهی است؟ کدامین شما را آزرده است؟ چه کسی از گل، رنجش
دیده است؟ این کودک کدام دل را شکسته است؟
بیتابی کودک در آغوش پدر، پدر را بیتابتر ساخته بود. در چشمهای پدر خواهشی
مبهم موج میزد. چشم در چشم کودکش دوخت و اصغر از نگاه پدر خواهشش را خواند. سکوت
کرد و حسین، پرنده کوچکی را که هنوز بال پرواز نداشت فرادست آورد.
همه مینگریستند و برخی نیز میگریستند.
دلهای سنگی و صخرهای اما، پروای جنایتشان نبود. اینک همه اصغر را میدیدند و
چهرهای که مهتاب رنگ پریدهاش و لبهای خشکیدهاش با لهجه فصیح مظلومیت با انبوه
تشنه کامان خون سخن میگفت.
مرغک بیترانه در آشیان دست پدر آرام نشسته بود. اما اندکی بعد عطش به بیتابیش
کشاند، دست و پا میزد و پدر در شرمساری بیآبی چارهای میجست. آنسویتر نیز قلبی
سیاه، گلوی سپید کودک را میتپید و دستی سیاه نیز به سیرابی حلقومش میاندیشید.
اصغر، چونان ماهی افتاده بر ساحل، بر ساحل بی حاصل دست پدر، دست و پا میزد و پدر
در خود میگریست، در خود میشکست و تمامی صبوریش را به دستهایش میبخشید.
گل لحظه به لحظه پژمرده میشد و دستهای خسته و افراشته پدر، خستهتر. اندکی
کودک را پایینتر آورد گویا تمنای بوسهای داشت. شاید این بوسه میتوانست دمی کودک
را آرام کند. سر را فرو آورد. نسیم بوسه بر گلبرگ گونهها وزید اما پیشتر از آن
صفیر تیری پردههای هوا را درید و پیشتر از آن صفیر تیری پردههای هوا را درید و
پیش از پدر، حنجره تشنهای را که گریه در آن خشکیده بود بوسه زد.
زمین لرزید، هستی چشم فرو بست تا صحنه شکستن پدر را نبیند. ابری تار نگاه حسین
را پوشاند. اینک چه کسی تسلای سوخته دلی حسین خواهد بود. جبرئیل نبود تا چونان احد
قامت فرزند علی را راست کند و زخمی مرهم ناپذیر را التیام بخشد، گریبان آسمان چاک
خورد. بارانی از فرشته بارید و فوارهای که از نای عطشناک اصغر جوشید همه فرشتگان
را سیراب کرد. حسین خون اصغر را در چشم نگران آسمان میپاشید. رنگین کمانی از اشک و
خون و دستهای ملتهب فرشتگان که به تمنای قطرهای مظلومیت گشوده بود فضا را پر
میکرد. فرشتگان چهره به خون آذین میبستند همه سرخ رو شده بودند. زمین میلرزید،
آسمان سر فرو ریختن داشت و حسین همه اصغر را به آسمان پاشید تا فرو نریزد.
پدر در برزخ رفتن و برگشتن مانده بود. دو گام به پیش و گامی به عقب و نگاهش بر
معصومیت متبسم کودک. ردا بر چهره اصغر کشید هیچکس نمیداند. شاید ردایی که حسین بر
سیمای اصغر میکشید، انتهای صبوری پدر بود در نظاره لبخند کودکی سیراب! شاید هم به
رسم لحظههای خواب کودکان، کشیدن ردایی بر چهره کودک، خوابش را شیرینتر
میساخت.
باغبان به کجا میرود. این دسته گل را در کجای این کویر خواهد کاشت؟ کدام آب را
در پای این نهال خواهد افشاند؟ و با کدام قلم نام کوچک گل را بر مزار کوچکش خواهد
نگاشت!
چرا حسین این همه سنگین گام برمیدارد گویی سنگینی همه کوهها را بر دوش دارد.
خیمه به امید بازگشت کودکی سیراب نشسته است و مادر در کنار گهوارهای که از تاب
افتاده.
اما پدر را در سر سودایی دیگر است. دور میشود و سپس مینشیند و زخم خنجر سینه
خاک را میشکافد و قلب حسین در آرامش خاک داغ و شنهای گدازان آرام میگیرد.
حسین برمیخیزد، تنهایی تنهاست. هیچکس نیست. از جان صدا میزند و پژواک صدای
امام در غریبستان کربلا میپیچد. صدای شیهه اسب اباالفضل، زمزمه قرآن اکبر و
خندههای شیرین اصغر نیست. به خیمه باز میگردد و دلش را در زیر توده خاک که به مد
خنجری جای گرفته، تنها میگذارد.
همه بیرون ریختهاند، آغوش بیاصغر، به آشیانهای طوفان خورده و خانهای
آتش گرفته میماند. غوغای پرسش و ناله، ازدحام هق هق و شیون، با قاه قاه و عربده
دشمن در هم آمیخته است و حسین در تلاطعم اشک و درد، نگاهش را به جستجوی زینب پرواز
میدهد. لبهای ترک بسته، سر سخن دارد و همه در عطش شنیدن، گوش میشوند و تنها یک
سخن پای تا سر همه را آتش زد: زینب پیراهن کهنهام را
بیاور!
منبع:
سنگری، محمد رضا، حنجر ه معصوم
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
امام حسین(ع) در کربلا چند بار شهید شد!
این سنت مقدس کربلاست که هر دلاورى مى خواهد پا به میدان متبرک رزم بگذارد و با
دشمن به جنگ بایستد، ابتدا خاضع و متواضع در مقابل امام بال مى گسترد، بر او سلام
مى کند، پیمان ارادت خویش را محکم مى گرداند، و اذن جهاد مى گیرد. هیچکس تا از زیر
قرآن چشم امام نگذرد، پا به میدان جنگ نمى گذارد. و امام همه را چون فرزند خویش ،
با دست ملاطفتى ، با کلام بشارتى ، با ذکر دعا و شفاعتى راهى سفر بهشت مى کند و به
دنبال بعضى کاسه شبنمى نیز مى افشاند و از پشت حریر لغزان اشک ، بدرقه شان مى
کند.
اکنون حبیب ، چون نهالى در مقابل خورشید زانو زده است و موج آسا سر بر ساحل نگاه
امام مى ساید.
امام حبیب را بسیار دوست دارد. این را حبیب نیز با آینیه زلال دل خویش دریافته
است .امام در کربلا یک بار شهید نمى شود، او در تک تک یاران
خویش به شهادت مى نشیند. هر رخصتى و هر اذن جهادى انگار تکه اى است از جگر امام که
کنده مى شود و بر خاک تفتیده نینوا مى افتد:
برو اى حبیب ! خدایت رحمت کند و بهشت ، منزلگاه ابدى تو باشد. حبیب آخرین توشه
بوسه را از دست و پاى امام مى گیرد و در زیر سایه بان مه آلود نگاه امام روانه
میدان مى شود.
از آنسو نیز باید مردى به میدان بیاید. اما کجاست مردى که بتواند در مقابل حبیب
بایستد؟!
شمشیر حبیب آنچه در دست دارد، نیست ؛ شمشیر حبیب ، خاطره دلاوریهاى او در رکاب
على است . پیکر حبیب یک مثنوى رشادت صفین است . طنین گامهاى اسب حبیب خاطره کشته
هاى دشمن را برایشان تداعى مى کند. حبیب اما به این بسنده نمى کند. شمشیر از نیام
برمى کشد، گرد میدان مى گردد و با رجز خویش ، هراس را در دل دشمن ، دو چندان مى
کند:
انا حبیب و ابى مظهر
فارس هیجاء و حرب تسعر
انتم اعد عدة واکثر
و نحن اوفى منکم و اصبر
و نحن اعلى حجة و اظهر
حقا واتقى منکم و اعذر
آى دشمن ! من حبیب ام و پدرم مظهر است ؛ یل بى نظیر نبردم و یکه
تاز میدان جنگم ؛ شما اگر چه زیاد و مجهزید، اما همه تان سیاهى لشکرید؛ و ما اگر چه
کمیم ، ما مردیم ؛ با وفا و صفاییم ، استوار و شکیباییم ؛ ما حقانیت آشکاریم و
تقواى روشنیم و شما باطل محضید.
سپاه دشمن ، آشکارا عقب مى کشد و همه ، کار را به یکدیگر حواله مى دهند.
حبیب رجز خویش را تکرار مى کند و همچنان مبارز مى طلبد.
چند نفر که تصور مى کنند مى توانند رویهم مردى شوند در مقابل حبیب ، با هم روانه
میدان مى شوند:
مهم نیست ، نامردى کنید. حضور شما در این جنگ ، خود عین نامردى است . ده به یک
بیایید، همسفران هم اید تا جهنم .
حبیب ، پیر مردى هفتاد - هشتاد ساله نیست . جوانى است در اوج رشادت و مردى که
جنگ ، بازى او، نه ، عشقبازى اوست . هر ده نفر حبیب را دوره مى کنند و لحظه اى بعد،
یکى به دنبال سرخویش مى گردد، دیگرى دو نیمه تن خویش را از هم جدا مى یابد، سومى
دست راست و چپش را روى زمین از هم نمى شناسد، چهارمى زمین و آسمان را واژگون مى
بیند، پنجمى بى دست و پا تلاش مى کند که خود را از زیر دست و پاى اسبها بیرون بکشد،
ششمى به روزن ناگهانى زره خویش خیره مى ماند و هفتمى و هشتمى و... و ده جنازه روى
زمین مى ماند، و حبیب یک لحظه چشمش را با نگاه رضایت امام تلاقى مى دهد، و باز رجز
مى خواند و مبارز مى طلبد.
رنگ چهره دشمن زرد مى شود. افراد لشکر به یکدیگر نگاه مى کنند و بلافاصله چشمها
را از هم مى دزدند و بر زمین مى دوزند. حصین بن تمیم که یک بار از حبیب زخم خورده
است و اکنون مثل مار زخمى در خود مى پیچد و به دنبال جاى نیش مى گردد، سعى مى کند
بى لرزشى در صدا به دوستان و هم تبارانش بگوید که : نه اینجور نمى شود. یکى دو نفر
باید از جلو سرش را گرم کنند تا یکى بتواند از پشت کار را تمام کند.
بدیل ، هم قبیله اى اش مى گوید: خودت حاضرى بیایى ؟
حصین رو مى کند به بدیل و یک هم تبارى دیگر و مى گوید:
اگر شما دو تن بیایید، آرى .
سه مرد تمیمى ابتدا پیمانهایشان را محکم مى کنند که پشت یکدیگر را خالى نگذارند
و بعد ناگهان بدیل چون تیرى از چله کمان رها مى شود و دفعتا شمشیرش را بر سر حبیب
مى نشاند. تا حبیب خود را دریابد، حصین ، شمشیرى بر پشت او نشانده است . حبیب از
اسب به زیر مى افتد و تا اراده بر خاستن مى کند، آن تمیمى دیگر خود را روى او مى
اندازد و سرش را از تن جدا مى سازد.
سر در دست تمیمى مى ماند و دشمن که تازه جراءت یافته است ، بر پیکر بى سر حبیب
یورش مى برد و هر که با هر چه در دست دارد، از خنجر و شمشیر و نیز بر جسم بى جان
حبیب مى افتد. یک جاى سالم در بدن حبیب باقى نمى ماند. ناگهان ، یکى به سویى اشاره
مى کند و همه چون مگسهایى خطر دیده ، از بالاى جنازه بر مى خیزند و مى گریزند.
امام ، خشمگین و با صلابت به جنازه حبیب نزدیک مى شود.
آنسوى تر به خاطر سر حبیب مشاجره در گرفته است . سه تمیمى هر کدام خود را قاتل
حبیب مى شمارند و سر را براى خود مى خواهند. دعوا که بالا مى گیرد، بدیل از حق خود
صرفنظر مى کند و مشاجره حصین و آن تمیمى دیگر شدت مى یابد. حصین مى خواهد سر را بر
گردن اسب خود بیاویزد، در اردوگاه بگردد و به همه بگوید که من حبیب بن مظاهر را
کشته ام .
و آن تمیمى دیگر مى خواهد که سر را براى ابن زیاد ببرد و جایزه اش را بگیرد.
عاقبت به پا درمیانى افراد لشکر قرار مى شود که هر کدام به بهره خود را از سر حبیب
ببرند؛ ابتدا حصین سر را در میان اردوگاه بگرداند و بعد به تمیمى دیگر تحویل دهد تا
او نیز جایزه خود را بگیرد.
امام در شگفت از این همه خباثت دشمن ، نگاه از آنان بر مى گیرد و بر سر جنازه
حبیب فرود مى آید. خطوط پیشانى امام آشکارا فزونى مى گیرد، چهره امام در هم مى رود
و غمى جگر خراش در چشمهایش مى نشیند، چشم به جاى خالى سر حبیب مى دوزد و مى گوید:
مرحبا به تو اى حبیب ! تو آن اندیشمندى بودى که یک شبه ختم قرآن مى کردى .
کمر امام از غم دو تا شده است و بر خاستن از زمین برایش دشوار است . در عاشورا
هر جا غم امام جگر سوز مى شود، امام پرده اى دیگر از سر کائنات کنار مى زند و خدا
را به معاینه دعوت مى کند. یک جا خون تازه على اصغر را به آسمان پاشیده است و به
خدا گفته است : چه باک اگر این همه غم ، پیش چشم تو ظهور مى کند؟
و اینجا نیز تکیه اش را به دست خدا مى دهد و از جا برمى خیزد و مى گوید: خودم و
دسته گلهاى اصحابم را به حساب تو مى گذارم ، خدا!
_________________
منبع: در دیار حبیب، سید مهدی شجاعی
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
حوادث اخیر عاشورا پرده از چهره نفاق جدید برداشت
رئیس سازمان تبلیغات اسلامی در روز عاشورای حسینی با حضور در بین
عزاداران ضمن همراهی عاشقان ثارالله در ذکر مصائب اهل بیت عصمت و طهارت (ع)، هیئات
عزاداری سطح شهر تهران را از نزدیک مورد بازدید و ارزیابی قرار داد و در ارتباط با
فجایع اخیر، گفت: حوادث عاشورا پرده از چهره نفاق جدید برداشت .
حجت الاسلام و المسلمین آقای دکترسیدمهدی خاموشی در حاشیه حضور خود در آیین
عزاداری سرور و سالار شهیدان،
یاران و خاندان امام حسین (ع) در روز عاشورا، در پاسخ به سوال خبرنگار خبرگزاری
مهر که نظر رئیس سازمان تبلیغات را در خصوص حوادث ناگوار حاشیه مراسم عاشورا جویا
شده بود، ضمن ابراز تأسف از حرمتشکنی این روز عزیز، گفت: به نظر من، درحالی که
مردم عزادار میهن اسلامی، در عاشورا عزادار حضرت سیدالشهدا بودند و یک دهه نیز برای
خاندان عصمت و طهارت عزاداری کرده بودند، اتفاقی که بعدازظهر عاشورا از سوی برخی
عناصر فرصت طلب رخ داد، پرده تزویر را از چهره خط نفاق جدید و مدرن کنار زد.
حجت الاسلام والمسلمین خاموشی با اشاره به مشابهت اغتشاشات عاشورا و ماههای
اخیر به حوادث صدر انقلاب در سال 1360 توسط منافقین که با روی آوردن به قتل و ترور
و آسیب رساندن به اموال عمومی، قصد برهم زدن امنیت عمومی کشور را داشتند، تاکید
کرد: خط مشی نفاق نوینی که امروز در جریان است، استمرار مشی گروهک منافقین در صدر
انقلاب در سال 1360 بوده و در حرکتی مذبوحانه به تکرار همان روشها روی آوردهاند؛
جای بسی خوشوقتی است که مردم با بصیرتی مثالزدنی خط نفاق جدید را میشناسند و در
تمسک خود به راه ولایت دچار انحراف نمیشوند.
عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی در ادامه با تاکید بر اینکه منافقین سالهای نخست
انقلاب در تحرکات خود، با امام راحل(ره) مخالفت میکردند ولی در زمان حاضر با اصل
ولایت فقیه و اصل اسلامیت نظام به رویارویی برخاستهاند، افزود: تنها راه دفع نفاق
افکنیهای خط نفاق جدید این است که پشتیبان محض و مطلق ولایت فقیه باشیم که این
وصیت امام عزیزمان نیز بوده است.
وی افزود: اکنون گروهک منافقین نیز از این رویدادها ابراز شادمانی میکنند، اما
بدخواهان بدانند که انقلاب بهرغم این توطئهها با پشتیبانی محکم از ولایت فقیه
همچنان نستوه و استوار، به مسیر خود ادامه خواهد داد.
رئیس سازمان تبلیغات اسلامی در پایان سخنان خود با اشاره به اینکه عناصر
فعال نفاق جدید در طراحی پیچیدهای، از ناحیه استکبار جهانی و محافل صهیونیستی
پشتیبانی میشوند، اذعان کرد: با اتفاقات اخیر، مسئولان باید به جد این خط نفاق را
پیگیری کرده و بر عهده علمای اسلام است که حکم شرعی لازم را در این زمینه تبیین
کنند
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
داستان سرداب
راستی امام مهدی(ع) در کجا و چگونه غایب شد؟ آیا در سرداب منزل پدرش
غایب شد و هنوز نیز در آنجا است؟
در این باره به شیعه تهمتهایی زده اند و می گویند: شیعه معتقد است که
مأموران خلیفة عباسی به منزل حضرت در «سامرا» هجوم آوردند، تا او را دستگیر کنند و
آن حضرت که در آن هنگام در سرداب بود، از دیده ها پنهان شد و تا کنون در آنجا بدون
آب و غذا زندگی می کند و روزی از آنجا ظهور خواهد کرد. این داستان چنان شهرت یافته
است که وی را «صاحب سرداب» لقب داده اند.
1-آنان پنداشته اند که شیعیان در میان سرداب، امام خود را می جویند و ظهورش را از
آن نقطه انتظار می کشند؛ از این جهت، تهمتهایی به شیعه زده و در این زمینه به خود
زحمت مراجعه به منابع شیعه را نداده اند.
در حالی که بر اساس تاریخ و روایات شیعه، امام مهدی(ع) از هنگام ولادت در اختفا
به سر می برد و بنا به مصالحی تولد و زندگی او آشکار نبود و بعد از رحلت پدر
گرامیشان، غیبت صغرای آن حضرت، آغاز شد. امام مهدی(ع) بعد از نماز گزاردن بر پیکر
پاک پدر و تدفین آن حضرت، وارد منزل شد و دیگر کسی آن حضرت را در اجتماع و در میان
مردم ندید.
2-آن حضرت بنا به روایات شیعی در میان مردم زندگی می کند و در موسم حج حاضر می
شود، ولی مردم او را نمی شناسند.
3-خانه ای که از آن سخن گفته می شود، دو قسمت داشت؛ یک سمت برای مردان و قسمت دیگر
برای زنان، یک سرداب هم زیر اتاقها قرار داشت. که در روزهای گرم، اهل خانه در آن
سرداب زندگی می کردند.
شیعه این خانه و این سرداب را محترم می دارد؛ زیرا امامانشان در این خانه زندگی
می کردند، و در همین خانه، امام هادی(ع)، امام عسکری(ع) و نیز امام مهدی(ع) خداوند
سبحان را عبادت می کردند. این یک امر معقول و طبیعی است که به جهت علاقه مندی به
پیشوا و رهبر دینی، آنچه متعلق به او است محترم داشته شود، در میان تمامی ادیان و
مذاهب چنین است و شیعه از این عشق و احترام به مکانهای مقدس و مشاهد مشرفه دفاع می
کند و آن را از مصادیق «فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَن تُرْفَعَ وَیُذْکَرَ فِیهَا
اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فِیهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ »* می داند؛ امّا این
احترام، غیر از آن تهمتهای مخالفان، به شیعه است.
4-حقیقت این است که داستان غیبت حضرت مهدی(ع) در سرداب «سامرا» و زندگی کردن آن
حضرت در این مکان، دروغ و بهتانی بیش نیست و هیچ یک از بزرگان شیعه، چنین باوری
نداشته و ندارند.
دو گزارش تاریخی دربارة سرداب
بار دیگر در پی این حادثه «معتضد» حملة دیگری را ترتیب داد و گروه بیشتری را به
خانة امام عسکری(ع) فرستاد، این گروه وقتی وارد خانه شدند، از درون سرداب صدای
قرائت قرآن شنیدند، پس بر در سرداب ایستادند و مراقب بودند تا کسی از آنجا خارج
نشود. فردی که درون سرداب بود (گویا امام مهدی(ع)) از غفلت آنان استفاده کرد و از
سرداب خارج شد. وقتی رئیس آنان آمد، گفت: داخل سرداب شوید و فردی را که قرآن می
خواند دستگیر کنید، گفتند: مگر او را ندیدی که خارج شد؟ گفت: پس چرا او را دستگیر
نکردید؟ گفتند: گمان کردیم تو او را دیده ای. بنابراین، اقدامی نکردیم.
5-تنها موردی که نام سرداب در ارتباط با حضرت مهدی(ع) در روایات شیعی وجود دارد
این دو مورد است و مربوط به 19 سال پس از شروع غیبت صغرا است؛ آن هم با این مضمون
که آن حضرت از سرداب خارج شد. این داستان کجا و داستان ساختگی شروع غیبت از سرداب و
بقای حضرت در آن سرداب و اجتماع شیعه در آن مکان در هر صبح و شام و انتظار خروج
حضرت کجا؟!.
******************************************************
پینوشتها:
2. صدوق، محمد بن علی بن حسین، الارشاد، ج 2، ص 475.
3. همان، ص 379.
4. طوسی، محمد بن حسن، الغیبة.
5. همان، ص 176.
*. جزء 18 سوره نور آیه 36 فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَن تُرْفَعَ وَیُذْکَرَ
فِیهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فِیهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ یعنی [این چراغ
پرفروغ] در خانههایى قرار دارد که خداوند اذن فرموده دیوارهاى آن را بالا برند
[تا از دستبرد شیاطین و هوسبازان در امان باشد]؛ خانههایى که نام خدا در آنها برده
مىشود، و صبح و شام در آنها تسبیح او مىگویند...
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
من کسی را می شناسم که ...
نمیتواند فرزند خردسال خود را در آغوش بگیرد. باور کنید که همیشه
فرزند کوچکش او را در آغوش پاک و صمیمیِ خود جای میدهد.
من کسی را میشناسم که با دو دست قطع شدهای که هنوز جراحتِ بوسههای
ترکش خمپارهی 60 و 81 بر آنها خودنمایی میکند، وضوی عجیبی میگیرد و آنگاه که
به تکبیره الاحرام میایستد، دلها را به لرزه درمیآورد و رکوع و سجود او مانند
نیایشهای شبانه ی او در جبهه دیدنی است.
من نوجوانی را میشناسم که صورت او مانند گُل تازه بود و چشمان نافذ او هر چشمی
را به تسلیم میکشاند، امّا هر دو پای او بر اثر نگهبانیِ زیاد در برف و سرمای
کشندهی غرب و کردستان چنان سیاه شده بود که منجر به قطع آنها شد و با این همه،
لبخند میزد؛ لبخند به فرشتگانی که برای تماشای سکینه و اطمینانِ قلبِ بزرگ او از
آسمان به شهادت فرود میآمدند تا تسبیح یک بنده را به سایر ملائک الهی ابلاغگر
باشند.
من کسی را میشناسم که وقتی در کوران عملیات خواب بر او مستولی میشد،
با انگشتهای دست خود پلاکهای چشمانش را از هم باز نگه میداشت.
من کسی را میشناسم که در اوج درگیری و آتش دشمن در پنج ضلعی شلمچه با
یک پای قطع شده و عصایی در دست، آنگاه که زمین خدا که بستر آرامش انسانهاست مانند
گهواره در زیر تنها پای او به شدّت تکان میخورد، آرام گام برمیداشت.
من کسی را میشناسم که از اول شب تا اذان صبح در آبهای سرد بهمن شیر فین غواصی
به پا میکرد و در همان حال نماز شب خود را هم میخواند و ذکر میگفت.
من کسی را میشناسم که وقتی همهی بچّهها در نقطهی رهایی آمادهی
عملیات بودند، به دوستان خود وصیت میکرد که اگر به فیض شهادت رسید، برای این که
حتی پیکر بیجان او در پیشبرد عملیات نقشی داشته باشد، جسد او را بر روی میدان
مینپرت کنند تا به جای یکی دو نفر از عزیز دُر دانههای امام و امت تعدادی مین را
خنثی کند!
من کسی را میشناسم که بارها در عمق مواضع دشمن، روزها و ساعتهای
متمادی را میگذرانید، امّا نزدیک ترین کسان او وقتی از او میپرسیدند کجای جبهه
کار میکند، عقبهی جبهه را نشان میداد.
من کسی را میشناسم که پس از خنثی کردن یک میدان وسیع مین، انگشت او بر
اثر انفجار قطع شد و وقتی از او سبب آن را میپرسیدم، پاسخ میداد که لای چرخ گیر
کرده است!
من کسانی را میشناسم که وقتی به دیدار امام و مُرشد خود در جماران مشرف
میشدند، امام به آنها سلام میکرد و میگفت افتخار میکند از هوایی تنفّس میکند
که آنها هم از همان هوا استنشاق میکنند و در دنیا افتخار میکرد که یکی از
آنهاست و از خدا میخواست با آنها محشور شود.
آه، من اشتباه کردم که گفتم آنها را میشناسم؛ نه، آنها را نمیشناسم؛
نمیتوانم بشناسم.
امّا شما چه؟ از شما میپرسم، آیا شما آنها را
میشناسید؟
مواظب باشید مانند من اشتباه نکنید. من ادّعایی بزرگ کردهام. آنها در
این زمانه، پس از وجود مبارک امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشّریف، مصداق سورهی
عصر هستند. آنها عصارهی انسانیت عصر حاضراند.
امّا اکنون دریافتهام که ادّعایی بس بزرگ کردهام که فکر میکردم این
عزیزان را شناختهام.
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
گریه رسول خدا (ص) در عزای امام حسین (ع)در روایات شیعه و سنی
اهل تسنن
احمد بن حنبل در مسندش گفته است که ... همراه علی می رفت وظرف آب حضرت را همراه داشت . پس وقتی به نینوا رسید – در حالیکه به صفین می رفت – پس صدا زد که ای ابا عبد الله در شط فرات صبر کن . گفتم این چه معنی دارد ؟ فرمودند : به نزد رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم رفتم وحال آنکه دو چشم ایشان (مانندچشمه) می جوشید . پس به من فرمودند که جیریل در کنار من ایستاد وگفت که حسین در کنار شط فرات کشته می شود . وگفت آیا می خواهی که بوی تربت وی را احساس کنی ؟ گفتم آری ، پس کفی از خاک وی را گرفته به من داد ، پس نتوانستم که جلوی اشک چشم خود را بگیرم ...
... از انس نقل شده است که فرشته باران در روز ام سلمه( روزی که رسول خدا در خانه وی بودند) از رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم اجازه حضور گرفت . پس حضرت فرمودند که ای ام سلمه ، مراقب در باش که کسی بر ما وارد نشود . در این هنگام حسین علیه السلام آمد پس با اصرار وارد اتاق شد و بر پشت رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم پرید .ورسول خدا او را بوسیدند ؛ پس فرشته باران گفت: آیا او را دوست می دارید؟ حضرت فرمودند : آری ، گفت : بدرستیکه امت تو او را بعد از تو می کشند . اگر بخواهید مکان شهادت وی را به شما نشان خواهم داد . پس حضرت قبول فرمودند . پس وی حضرت را در کنار تپه ای یا خاک سرخی آورد .
ثابت گفت : ما آن را کربلا می گفتیم. روایتهای عماره روایات خوبی است .
...رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم به همسرانشان فرمودند این کودک – حسین – را به گریه نیندازید . پس نوبت ام سلمه شده بود که جبریل نازل شد پس حضرت به ام سلمه فرمودند که نگذار کسی وارد اتاق شود . پس حسین آمد و شروع به گریه کرد . پس ام سلمه اجازه داد که ایشان وارد شود . پس وارد شده بر دامان رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم نشست . پس جبریل گفت که ام تو او را خواهند کشت . حضرت پرسیدند او را می کشند وحال آنکه مومنند!!!(ادعای ایمان دارند؟) گفت آری وتربتش را به حضرت نشان داد .
...ام سلمه به من خبر داد که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم روزی خوابیده بودند ، پس در حالت ناراحتی بیدار شدند ، سپس دوباره استراحت فرموده ودوباره بیدار شدند و حال آنکه گرفتگی ایشان کمتر بود .دوباره خوابیدند وبیدار شدند و در دستشان خاک سرخی بود که آن را می بوسیدند . سوال کردم که این خاک چیست؟ فرمودند جبریل به من خبر داد که حسین در عراق کشته خواهد شد و این تربت وی است ...
رسول خدا به وی فرمودند که فرشته ای به نزد من آمد که تا کنون نیامده بود .پس گفت که فرزندت حسین کشته خواهد شد و اگر بخواهی خاک زمینی را که در آن کشته می شود به تو نشان دهم ..... سندش صحیح است احمد و عده ای آن را نقل کرده اند .
شیعه
الإرشاد فی معرفة حجج الله على العباد ، ج2 ، ص130 ، فصل فی فضائل الإمام الحسین و مناقبه . و إعلام الورى بأعلام الهدى ، ص 219 ، الفصل الثالث فی ذکر بعض خصائصه و مناقبه و فضائله .
از ام سلمه روایت شده که وى گوید : در یکى از شبها حضرت رسول از ما دور شدند و این غیبت مقدارى بطول انجامید ، پس از مدتى آمدند در حالى که غبار آلود و گرفته به نظر میرسیدند ، و دست خود را هم بهم گذاشته بودند ، عرض کردم : یا رسول اللَّه ترا غبار آلود مىبینم ، فرمودند : مرا در این شب به عراق بردند و در محلى بنام کربلا فرود آوردند ، و من در آن جا محل شهادت حسین را دیدم که با گروهى از فرزندان و اهل بیتم در آن جا شهید خواهند شد ، و من همواره خون آن ها را جمع می کردم و اینک مقدارى از آن خون ها در دست من موجود است .
در این هنگام پیغمبر خونها را به من دادند و فرمودند : این خون را نگهدارید من خون را از آن جناب گرفتم ؛ در حالى که مانند خاک سرخى بودند ، خون را در میان شیشهاى نگهداشتم ، هنگامى که حسین علیه السّلام به طرف عراق حرکت کردند من هر روز آن شیشه را نگاه میکردم و او را مىبوئیدم ، و به مصیبت او میگریستم .
روز دهم محرم که فرا رسید اول روز به شیشه نگاه کردم او را به حال اول دیدم و در آخر روز بار دیگر در وى نگاه کردم مشاهده کردم تبدیل بخون غلیظى شده ، ناگهان فریادى کشیدم ، و لیکن از ترس دشمنان او مطلب را مخفى داشتم ، من همواره در انتظار بودم که ناگهان خبر قتل حسین بن علی علیهما السّلام را در مدینه اعلام کردند
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
امروز 24ذی الحجه است و مصادف با روز مباهله درست روزی که پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم طی نامه ای ساکنان مسیحی نجران را به آیین اسلام دعوت کرد. مردم نجران که حاضر به پذیرفتن اسلام نبودند نمایندگان خود را به مدینه فرستادند و پیامبر آنان را به امر خدا به مباهله دعوت کرد. وقتی هیئت نمایندگان نجران، وارستگی پیامبر را مشاهده کردند، از مباهله خودداری کردند. ایشان خواستند تا پیامبر اجازه دهد تحت حکومت اسلامی در آیین خود باقی بمانند...
امروز 24ذی الحجه است و مصادف با روزی که آیه ولایت در شان مقام والای امیر المومنین نازل شد این آیه در صورتی بر ایشان نازل شد که آیه در شان امیر المومنین نازل شده و هیچ کس نیز در این باره در زمان ایشان منکر نشده است، حتی عده ای هم خواستند به تقلید از ایشان این کار را انجام دهند اما آیه ای در شان آنها نازل نشد.
«انما ولیکم الله و رسوله و الذین آمنوا الذین یقیمون الصلوة و یؤتون الزکوة و هم راکعون»
گفت پیغمبر به یاران این سخن/پیک ربّ العالمین آمد بمن
گفت حیدر را خدا این تحفه داد/بر همه خلق جهان فضلش نهاد
گفت او والی بود در ملک من/خود یقین میدان و رادر سلک من
گشت داخل از یقین زوج بتول/درولایت با خداوند و رسول
حاکم و میر و ولی خلق شد/در ولا با مصطفی هم دلق شد
هر که باشد مصطفی او راولیّ/پس ولیّ او بود بیشک علی
مصطفی چون هست هادیّ خدا/شد علی هادی شرع مصطفی
غیر حقّ خود نیست با حیدر کسی/او بده در عالم معنی بسی
و امروز 24ذی الحجه است و مصادف با روزی که حادثه ایی بزرگ رخ داد و عصمت اهل بیت مطهر پیامبر بر همگان آشکار شد روزی که پیامبر صلی الله علیه و آله علی فاطمه حسنین علیهم السلام را زیر لباس یا عبا جمع کرد و فرمود:
((خدایا اینها اهل بیت و عزیزان منند خدایا رجس را از آنان دور و پاکیزه شان گردان))
نوشته شده توسط: مسعود عبدی
ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا
بـه لطـمههـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش
بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش
سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی
به چشم کاسه ی خون و به شال ماتم مـهـدی
سـلام من بــه مـحـرم بـه کـربـلا و جـلالــش
به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه زیـنـب
بـه بــی نـهــایــت داغ دل شـکــستــه زیـنـب
سلام من به محرم به دست ومشک ابوالفضل
بـه نـا امیـدی سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضل
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه قــد و قـامـت اکـبـر
بـه کـام خـشک اذان گـوی زیـر نـیزه و خنجر
سلام من به محرم به دسـت و بـازوی قـاسم
به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسم
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه گـاهـوارهی اصـغـر
به اشک خجلت شاه و گـلـوی پـارهی اصـغـر
سـلام مـن بـه مـحـرم به اضـطـراب سـکـیـنـه
بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویش ندیده چشم مدینه
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه عـاشـقـی زهـیـرش
بـه بـازگـشـتـن حُر و عروج خـتـم به خیرش
سلام من بـه محرم بـه مسـلـم و به حـبـیـبش
به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش
سلام من بـه محرم بـه زنگ مـحـمـل زیـنـب
بــه پـاره، پـاره تــن بــی سـر مـقـابـل زیـنـب
سلام من به محـرم به شـور و حـال عیـانـش
سلام من به حسـیـن و به اشک سینه زنـانش
نوشته شده توسط: مسعود عبدی