نوشته شده توسط: مسعود عبدی
گربه تبردزد
مردی تبری داشت و هر شب در مخزن می نهاد و در را محکم می بست. زنش پرسید چرا تبر در مخزن می نهی ؟
گفت : تا گربه نبرد .
گفت : گربه تبر چه می کند ؟
گفت : ابله زنی بوده ای! تکه ای گوشت که به یک جو نمی ارزد، می برد، تبری که به ده دینار خریده ام ، رها خواهد کرد.....
.
.
.
خواندن فکر :
شخصی دعوی نبوت کرد. پیش خلیفه اش بردند. از او پرسید که معجزه ات چیست ؟ گفت معجزه ام این که هر چه در دل شما می گذرد ، مرا معلوم است، چنان که اکنون در دل همه می گذرد که من دروغ می گویم.
.
.
.
زن زیبارو
بازرگانی را زنی خوش صورت بود که زهره نام داشت. عزم سفر کرد. برای او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل به خادم داد که هر گاه از این زن حرکت ناشایستی سر زد یک انگشت نیل بر جامه ی او زن تا چون بازآیم.
پس از مدتی خواجه به خادم نامه نوشت که:
چیزی نکند زهره که ننگی باشد / بر جامه ی او ز نیل رنگی باشد
خادم در جواب نوشت که :
گر آمدن خواجه درنگی باشد / چون بازآید ، زهره پلنگی باشد..
.
.
.
ای کاش :
مجد همگر زنی زشت رو داشت .
روزی در مجلس نشسته بود ، غلامش دوان دوان بیامد که ای خواجه ، خاتون به خانه فرود آمد.
گفت : ای کاش خانه به خاتون فرود می آمد.
.
.
.
نصیحت معلم
مادری فرزند خود را نزد معلم برد و گفت:
- این پسر مرا اطاعت نمی کند، او را بترسانید!
معلم که ریش درازی داشت، آن را جمع کرده و در دهان خود فرو برد و به کله اش حرکت شدیدی داد و چنان فریادی کشید که زن، از وحشت نقش بر زمین شد.
وقتی به هوش آمد، به معلم گفت:
- زهره ی مرا بردی. من از شما خواستم که پسر را بترسانی؛ نگفتم که مادر را بترسانید!
معلم پاسخ داد:
- فرقی ندارد؛ وقتی عذاب نازل شود، خشک و تر با هم می سوزند.
.
.
.
پسر سوم
-من سه پسر دارم. اولی، هر چه می گوید، باور می کنم؛ چون تمام حرفهایش راست است و تاکنون دروغ نگفته است.
دومی ، هر چه می گوید، باور نمی کنم، زیرا تمام حرفهایش دروغ است و تاکنون سخن راستی بر زبان نیاورده است.
اما سومی ، خدا مرگش دهد که مرا سرگردان کرده و نمی دانم کدامیک از حرفهایش را باور کنم؛ زیرا گاهی راست و گاهی دروغ می گوید.