نوشته شده توسط: مسعود عبدی
یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش دو سه ماه بیشتر زنده نیست
یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله و فاصله
یعنی دو خط موازی که هیچگاه به هم نمی رسند
یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست
و یاد گرفتم هر چه عا شق تری ،
تنهاتری
دروغ می گفتی ...
دست ازســـــر ما بردار , کنار تـــــــو نمی مونم
یـــــه روز می گفتم عاشقم , اما دیــــگه نمی تونم
تقصیر هیچکس دیگه نیست ,قصه ی ما تموم شده
حیف همـــــــه خاطرها , به پای کـــی حروم شده
دروغ می گفتی که , برم از بی کسی دق می کنی
اشکاتو باور ندارم , بـــی خودی هق هق می کنی
ای کسی که مامور دفن من هستی : به حرف من گوش کن...... دستم را از تابوت بیرون کن تا همه بفهمند آرزو داشتم و به آن نرسیدم. چشمهایم را باز بگذار بفهمند که چشم براه بودم و به آن نرسیدم . قالب یخی به شکل صلیب بر مزارم بگذارید تا با اولین طلوع آب شود و به جای عزیزی که دوستش دارم بر سر مزارم گریه کند .
بر دوش دلم بار غمت سنگین است دور از تو همیشه قلب من غمگین است آن شب که دلت شکست یادت باشد تا وان شکستن دل من این است
ممنونم که قدم رنجه کردی .جبران میکنم