نوشته شده توسط: مسعود عبدی
دلم پر است پر از لحظه های بارانی
پرم ز گریه پر از گریه های طولانی
طلسم بغضم ااگر بشکند زدلتنگی
شکسته دل ترم از ابر های بارانی
بیا به دامنم ای اشک لحظه ای بنشین
مگر غبار دلم را دوباره بنشانی
بیا که چشم به راهت نشسته ای اشک
بیا که با تو شبم می شود چراغانی
شب است و خلوت و تنهایی و تلاطم درد
من وخیال تو و گریه های پنهانی
به روی شانه ی دل سر نهاده می گریم
به یاد چشم تو و آن نگاه پایانی
مرا در آبی چشمان خود رها کردی
چگونه بگذرم از موج های طوفانی
به وسعتی که ندارد کرانه یعنی عشق
عبور می کنم اما به سمت ویرانی
بیا که با سر زلفت به هم گره خورده است
شب سیاه من و قصه ی پریشانی
تمام پنجره ها را گشوده ام بر صبح
بیا به خلوتم ای آفتاب روحانی
میان این همه گل های عشق پرورده
به برگ تازه گل های یاس می مانی
تو آرزوی منی با دلم هم احساسی
چرا برای دل من غزل نمی خوانی...!